رمان دختر خجالتی 😳

Sara · 19:24 1402/10/02

۱۳ سال بعد 

سلام من سحر هستم ۲۵ ساله از شهرمارسی امسال سال ۵ دانشگاهم و میخوام تا دکترا برم و امروز روز اول دانشگاه مه یکم استرس دارم بهتره برم تا دیرم نشده

لایوو قطع کردم رفتم کلاس(راستی اون روز توی کافه خوب پیش رفت ) 

استاد خوش گلی بود یه کوچولو روش کراش زدم خودش رو معرفی کرد 

_سلام من استاد ادبیاتتون هستم لوکا  ژان 

حالا همه خودتون رو معرفی کنید از النا شروع شد بعد کیانا . رز و... بعد رسید به من :سحر هستم  

کلاس همین طور گذشت 

۱ ماه بعد 

نه درسم بد بود نه خوب متوسط رو به خوب 

رفتم خونه غذا درست کنم تا وقتی مامان اومد کارای کمتری بمونه که انجام بده همیشه میگفت نکنم بجاش خونه رو تمیز کنم میترسید بسوزم 

اهو اهوق (خون بالا اوردن و افتادن ) بدنم یهو ظعف رفت سمت دارو هام رفتم همین طور خون بالا میوردم سریع دارو هامو خوردم یکم که گذشت حالم بهتر شد ولی هنوز سرم درد میکر

سر کلاس 

دکتر داشت توضیح میداد که چطوری باید اهنگین کلمات زبان فارسی رو بخونیم یهو یسری صحنه از جلوی چشمم رد شد و....

از زبان النا 

صدای سرفه ی سحر رو شنیدم نا خواسته برگشتم طرفش دیدم داره بالا اورده روشم خون بالا میاره سریع تو کیفش دنبال قرصاش گشتم ولی پیدا نکردم یکی از بچه ها زنگ زدن آمبولانس سارا رو بردن استاد اومد طرفم و حال سحر رو پرسید نمیدونستم چی بگم 

پایان فصل یک 

میخواست بکشتش ... مریضی قلبی داشت ...تغسیر توعه ....نهههه ...اخه چرا  ... نهه ...تورو خدا ولم نکن باشه تنهات میزارم فقط ترکم نکن 

اینم یه اسپویل از فصل بعدی فصل بعدی قراره هیجانی بشه پس منتظرش باشید